نا نوشته ها



حس کردم نیازه .

یه اعتراف بزرگ : من کسی بودم تا 19 سالگی هیچ کتاب علمی ، رمان ، انگیزشی کلا چیزی که به دنیای کتاب خوندن مربوط بشه علاقه و حوصله ای نداشتم .  جا داره این رو هم بگم من حتی حوصله خوندن کتاب ها درسیمو هم نداشتم ولی یه جای به بعد حس کردم کتاب خوندن نیازه چون توش پره چیزی های خوب و با ارزش .

یکی از هزارتو های امسال من همین کتاب ها هستن .

از همه کتابخون ها بیان متشکرمم .

ناگفته های رضا

پی نوشت از نوع داد ! کسی از مارچلٌو جان خبر دارد ؟


امروز احسان توی شروع برنامه عصر جدید یه حرفی گفت که شاید خیلی از ماها تو هزار جا بهم گفتن و شنیدم .  گفت که : آدم ها زیادی هستن که تو خانواده هاشون قربانی انتخاب ها میشن . از فَک و فامیل گرفته تا دوستای بابا و مامان که بچه هارو قربانی آینده ، شغل و  خیلی چیزی های که دیگه روزمره شده خیلی جا می بینیم و حتی شاید تو اعضای خانواده هامون از این افراد کم نباشه . آینده ای که پدران و مادران ما هیچ موقعه نتونستن بهشن برسن رو ما تحمیل میکنن . من تو زندگیم کم از این آدم ها ندیدم .

میدونم این جا نیس برای گفتن یه همچین حرف های ولی این رو واسه دل خودم میگم .

اگه نمیتونی از زندگیت لذت ببری ، اگه هر روزت کسل کننده تر از دیروزه . جوابش می تونه یه چیز باشه اون قدر قدم هات سفت و سخت نیس . هنوز نتونستی  خودتو از بند نشدن ها آزاد کنی  . آزاد شو 

یاد نامه های  بهرنگ صمدی میفتم که میگه :
راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟

یه دیالوگ ماندگار  :

ما نسبت به بقیه هم سن سالمون . چیزهای کمتری نصیبمون  شده  .نمیخوام احساسی صبحت کنم . نه نه  اتفاقاً میخوام بگم همینه که هست .ما اینجایم کاریشم نمیشه کرد . به قول بابا اسماعیل : دنیا اینجوری برامون چرخیده پس به جای آه و ناله دست به کمر بزنیمُ خودمون به داد خودمون برسیم . درس بخونیم بریم دانشگاه تا از بقیه هم سن و سالمون جلوتر باشیم . اگر دنیا بهمون کمتر داده ما ازش بیشتر بگیریم . میدونم برای خیلی هامون مثل کوه کندنه ولی این کوهُ از جا دربیارین  . " فقط انگیزه میخواد . چه انگیزی بهتر از این که به دنیا ثابت کنیم تو دنیا اضافه نیستم بلکه فایده هم داریم "  میشه این حال رو بسط داد به این وضعیت  .دیالوگ ماندگار از بچه مهندس 2 » قسمت 31 » 33:35


یادم باشه هیج موقعه توسط کسی به هیچ جای معرفی نشم یا اگه شدم از دوکمه دایورت استفاده کنم ! حتی به معرفی آشنا و دوست غریبه که گوه زدن به همه چی ! نمیدونم برای چی منو به اون شرکت لعنتی معرفی کرد فامیلم .

اولش به اسم طراحی سایت رفتم شرکتشون . الان دارم براشون فروشندگی میکنم ، انبارگردانی میکنم ، حسابداری میکنم موندم کجای این شرکت به رشته من مربوط میشه . شرکتی نیس که به تف بنده . احمق ها دنبال یکی هستن که همه کارو براشون انجام بده چند وقته  دارم میگم همه چیتون به هم وره یه حرکتی بزنید . میگه انجام میدم طرف هیچی از مدیریت نمیدونه حقم داره چون رشته ش یه چیزی دیگس گذاشتنش که شپش هوا کنه و اینور و اون ور بره کار راه بندازه اون وقت حقوقش چقدر 1.5 میلیون .

یعنی خاککککک . باید به وضع شرکت برسم اینجور نمیشه از فردا همه چی رو بدست میگریم و بعد از مدتی لفت میدم و میرم سراغ کاری که با روحیه ام اوکی باشه .

پی نوشت : اگه کسی شما برای کار جای معرفی کرد نرید که اگه فردا اگه با کارش حال نکردید بهتون نگه که بیا خوبی کردیم چی جواب داد .

پی نوشت : بعدشم بهتون منت میزاره که من فرستادم سر کارو این حرفهآآآآ .

پی نوشت : با کار دولتی حال نمیکنم هیچ کی دلشون برای کار نمیسوزه . باور میکنید هنوز تا به امروز انبارگردانی نشده بود !!!!

پی آخر : حس میکنم منو فرستاده تا از گوه کاری هاشون خبر دار بشممم . خیلی اتفاق ها تو اون شرکت میفته که بعضی موقعه دوست دارم برم بگم من دیگه نمیام .


دلم نیومد این نوشته ها رو ثبت نکنم .

واقعیت مثل دره ای عمیق است ، واقعیت تهی عظیمی است . مثل آسمانی گسترده و بی کرانه است . بودا میگوید:دورانگاما(Durangama)  یعنی در دسترس ماوراء باش . هرگز محدود به مرزها نباش. همیشه از مرزها گذر کن ، پا فراتر بگذارید . به وقت وم مرز بساز ، ولی به خاطر بسپار : باید گام برداری و عبور کنی . سعی نکن زندان بسازی . ما زندانهای متفاوتی ساخته ایم :ارتباط ، عقیده ، مذهب ، همه اینها زندان هستند . یکی احساس گرما میکند ، چون بادهای وحشی نمی وزد . دیگری احساس حفاظت میکند ، اگر چه حفاظت دورغین است ، چون مرگ خواهد آمد تا شما را به سوی ماوراء بکشاند . قبل از اینکه مرگ سر رسد و شما را به ماوراء ببرد ، سعی کنید با پای خودتان بروید .

یک داستان :

راهب ذن در حال مرگ بود . او خیلی پیر بود و نود سال از عمرش می گذشت . ناگهان چشمانش را گشود و گفت : «کفشهایم کجاست ؟ »

شاگردش جواب داد : «کجا می خواهی بروی ؟ دیوانه شده ای ؟ داری می میری و پزشک گفته امیدی نیست . هر آن ممکن است بمیری . »

مرد محتصر گفت :« به همین خاطر کفش هایم را میخواهم . دوست دارم به قبرستان بروم ، نمی خواهم کشیده شوم ، میخوام با پای خودم به آنجا بروم . مرگ را ملاقات کنم ، دوست ندارم کشانده شوم ،شما مرا می شناسید ، هرگز به کسی تکیه نکرده ام ،  خیلی زشت است که چهار نفر مرا حمل کنند ، اینطور نیست ؟ » او به سوی قربستان به راه افتاد و قبرش را حفر کرد و در درون آن دراز کشید و مُرد . (بخشی از کتاب شهامت)

پی نوشت : همه اش که نباید ترسید راه که بیفتیم ترسمان می ریزد . (صمد بهرنگی)

پی نوشت : اینجا به کسی جملات الهام بخش هدیه نمیدم دوست دارم هر کی هر برداشته میکنه واسه پیشرفت خودش بکنه .

پست قبلی


تجربه اولم هست که قرار رمان بخونم . کتاب "عقاید یک دلقک" به طور اتفاقی کتابش رو دیدم سفارش دادم که  بیاد . بعد از این دوست دارم کتاب بینوایان ویکتور هوگو رو بخونم حس میکنم یه سری چیزی ها نهفته توی همین رمان ها هست که باید پیداش کنم . راستش قبل از خدمت رفتنم باید بخونمشون  . خیلی چیزها هست که باید بخونم حس میکنم وارد اون هزار توی که میخواستم شدم .

پی نوشت. این پادکست برای دیکتاتور می باشد . +

عنوانش جالب نبود !


پچه های الان عاشقن تو دو هفته بعد فارغ  .

من به خبر های که از بچه ها میشونم همشون رو به فال نیک میگرم .

نمیخوام زیاد فلسفه بافی کنم .

اگه قصد ازدواج دارید هیچ موقعه به رابطه  که سر و تهش معلوم نیس دل بندید . فک نکنید به این دختر یا پسری که دوست میشد این با بقیه فرق میکنه چون بعد یه مدت میفهمید هیچ کدوم اونی نبودن که فکر کردن حتی اون لاکچیریش همشون یه آدم معمولی هستن خیلی از بیان ها هم همین مدلی هستن به نوشته زیاد ایمان پیدا نکنید ها، هیچ موقعه عاشق چهره آدم ها نشید هیچ موقعه چون اون چهره که دیر یا زود به هم میرزه . اگه آدم احساسی هستید حتما اخلاق و شعور براتون الویت باشه .

من حتی از رابطه داشتن هم خوشم نمیاد.  تجربه ای که من با آدم ها توی سال 97 این بود . ولی اگه روزی تصمیم بگیرم وارد رابطه بشم شاید 10 سال دیگه  تصمیم میگریم  این که با طرف مقابلم روک باشم و یه اتحاد دو نفره شکل بدم نه این که من کسی باشم  همش سواری بهش بدم. باید دو طرفه به رابطه نگاه کنیم . مشکل ما آدم ها اینه که وقتی عاشق میشم گوش . چشم و زبونمون کور میشه .

شاید باورتون نشه ولی 80 درصد مردم ایران تو رابطه هاشون مشکل دارن . سند مراجعه به دادسرا های خانواده. " دختره 15 سالشه تجربه دو تا زندگی رو داره " .

+ تو ایران هیچ کی لاکچری نیست ، مردم آگاهی ندارن و مشکل همه چیزها از این آگاهی نداشتن شروع میشه .

+ شاخ ها بیان هم لاکچری نیستن همیشون عادی هستن پس به زندگی خود به آرامی ادامه بدید .

رفتن به پست قبلی


یعنی یه بارم نشد من وقتی با قطار میام تهران دلم شوررر نزنه کوفتتون بشه چی گذاشتین اونجا وقتی قطار میرسه ایستگاه راه آهن تهران دلم شوررر میزنه تا وقتی که از قطار خارج بشم . آخرین باری که رفتم تهران برای خرید بود وقتی سوار مترو شدم حالم بهم خورد از  قاطی پاتی بودن مردم بیزارم از این که کرد و لر و فارس و هر نژاد دیگه ای کنار هم زندگی میکنن خوشم نمیاد براشون هم دلیل دارم .  یکی از دلایلی که هست هر قومی برای خودشون رسم و رسومات خاصی دارن کافی یکی مشکلی به وجود بیاره باعث به هم ریختن خیلی چیزها میشه . سر همین به هم ضرب و المثل غاز به غاز ، گنجیشک با گنجیشک اکتفا میکنم .


من هیچ موقعه دنبال حاشیه نبودم اصلا خوشم نمیاد چیزی جای ازم نوشته باشه ولی خوب این نیز بگذرد .  تو سال 98 هم به خودم قول دادم روی خودم کار کنم که به کسی کاری نداشته باشم بهش گیر ندم هر چی دوست داره بنویسه اصلا بیان چیزی درباره من بنویسن کاریشون ندارم چون یه چیزی که فهمیدم امروز هر چی دربارت بگن  بعد یه مدت فراموش میکنن چیزی که خیلی جا دیدم جز یه سری چیزی ها که نمیشه فراموشش کرد  .

قالب دوست های من تو بیان خیلی کم هستش به اندازه 10 نفر میشن که به همین ها هم اکتفا میکنم قبلا  هم گفتم از جای های شلوغ زیاد خوشم نمیاد . حس میکنم دارم خفه میشم سر این موضوع اکثر پست های من برای افراد توی خصوصی تموم میشه  . 

دلیل این که دوست دارم وبلاگم خالی باشه یا به نقل از  مریم (خنگول نامه ) بدون هویت هستی چون یه وقت های صلاح میدونم چیزی جای ازم نوشته نشه . (تو خبر نداری که گوگل چه خری هستش ) .

یه چیزه دیگه هم هستش گرگ زاده پول شوووو هیچ نسبتی با من نداره .


او نمی داند ولی من عاشق بهار هستم ، برای بار بیست یکم گفته ام "من عاشقت هستم" آری میدانم هر دم و هر ساعت مرا میخوانی با تو هستم بهار .

بهار من عشق را از تو میخواهم ، بهار  همه ی هست و نیستم تو هستی . بهار مرا بخوان  من هوای زمزمه تو را دارم

بهار جان تمام حرفم این است "من عشق را به نام تو آغاز کردم"

در هر کجای عشق که هستی آغاز کن !


بنا بر تجربه که من در دوستی هام داشتم  دارم از این قانون پیروی میکنم .
" سعی کن آدمهارو  همونی جوری که هستن قبول کنی
سعی نمیکنم کسی رو برای خودم قبول کنم که مطابق میل من باش و این همون نقطعه مشترک تو دوستی هام بوده . یعنی مثلا میخوام به عنوان دوست محمد رو قبول کنم ولی اون سیگاری هستش ! چون سیگاری هستش پس تلاش میکنم اون سیگار رو ترک کنه ولی در صورتی که اون سیگار میکشه چون بهش آرامش میده و هزار و یک دلیل دیگه  :) بر نخوره به محمد هاااا . ( مثلاً  محمد آدم صادق هستش پس من خوشم میاد ازش )

ما باید طرف مقابلمون همونی هست که قبولش کنیم چون هیچ کس نمیتونه صد باشه. خوبی قبول کردن این مدلی آدم ها اینه که جلوی خیلی چیزهارو میگریم . 

طرف همونی که هست از خودش نماین میکنه ، همیشه باهات راهت هستش ، رابطه لاووو شکل نمیگره ، همه صرفا برات یه دوست هستن . 

پی نوشت  » اگر کسی اشتباهی تو این قانون از نظر خودش هست میتونه نظرشو بگه ( نظر باز است )  


یه چیزی هست که من بعد از هر اعصبانیت یا هر نارحتی و هر چیزی که جنبه منفی برام داشته باشه بعدش خودم رو حتما آروم میکنم . به منچه مردم چی میگن ، مردم قرار هر کاری بکنن بزار بکنن من هیچ موقعه هم رنگ مردم نمیشم . خودم رو تا جای که میشه تو مسیری که قرار طی کنم نگه می دارم . ولی واقعا استرسش بالاس از این که تلاشت رو کنی دهنت سرویس شه به معنی واقعی . از این که دارم این شغل رو هم ترک میکنم نه نارحتم و نه خوشحالم چون توش محیط رشد نمی بینم ترکش میکنم چون با روحیاتش اوکی نشدم من هیچ موقعه حسابدار نبودم ، هیچ موقعه انباگردان نبودم ، هیچ موقعه فروشنده نبودم . راستش تو کاری که رشد نبینم به طور اتوماتیک وار حسم بهش کم کم کمتر میشه . فقط تا 30 فروردین بعدش تمام .

من عاشق دنیای شبکه ام ، عاشق کامندهای کنسول هستم .


واقعا اذیت میشم وفتی از غرورم میگذرم تو کار از خودم مایه میزارم ولی بعدش پشتم حرف میزنن . بهم توهین میکنن اونم پشتم یه سری چیزها هست یه حدی داره ولی بعد از این که از حدی بگذره تبدیل میشه به سرطان . متاسفانه کار کردن منم این شکلی شده . جای که بهم توهین کنن هرگز نمی مونم . این از چند هفته باقی مانده تو اون شرکت هستش . من تو کار عصبی میشم وقتی زبونم رو نمیفهمن از مهمل کاری بدم میاد چون باعث میشه خودمم این مدلی بشم دائم فرار میکنم واسه یه حقوق بخور و نمیر ولی چیزی که برایم همیشه روشن هستش من اگه حال نکنم دیگه حال نمیکنم میزنمش میره کنار چون اگه نزارم کنار روح درد میگریم .

تجربه کاری که تو اون شرکت داشتم خیلی افتضاح هستش از خر کارهای که ازم کشیدن تا مدیریت افتضاح و بی مسئولیتی همه اعضا .

چیزی که منو خیلی آزار میده دیروز تو جلسه شون بهم گفتن م . دیشب بدترین شب عمرم بود از این که به کاری که نکردی مجرم بشی حالم به هم میخوره .

فقط یه چیز میتونم بگم گوه بخوره تو کار دولتی ، تو مدیریت تو هر چی که خودشون ی میکنن ولی به جاش کارگر بدبخت مجرم اعلام میکنن .

+ من صبرم بالاس ولی وقتی آتیش کنم خشک و تر رو به جهنم میکشممم . 


یه جای نوشت : بچه ها انقدر حرف برای گفتن دارم . ولی نمیتونم بگم . سخته برام صحبت کنم و این نتونستن داره خفم میکنه .


گذشت گذشت دیروز نوشت که الان خیلی آرومم .

دنیا همینه یه وقتی های جوری خفت میکنه که نمیتونی حرفم بزنی  ، به در و دیوار میپری تا آزاد کنی خودتوو . یه چند وقت که بگذره آروم میشی ولی تموم شدن نداره ای خفتگی ها  .

قانون دنیا اینه که هیچ چی تو این دنیا بند نمیمونه ، همه چی عین عقربه ساعت میمونه وقتی بگذره دیگه گذشته .

مثلا همین حالا گذشت .


زندگی خیلی بهتره وقتی که حس کنی داری میری سمت ناشناخته ها سمت دنیای که داری تصورش میکنی ، زندگی خیلی خوبه وقتی میفهمی که هر نارحتی قرار نیس برات جهنم باشه و هر جهنمی قرار نیس تا آخر جهنم بمونه ، همین که حس میکنی زنده ای تونستی دَوووم بیاری این خودش یه موهبت الهی ، همین که دیگه حس میکنی نیاز نیس خودتو شبیه دیگران نوشون بدی این خودش خیلی حس خوبیه . من اینم قرار دنیای خودمو بسازم خودم تنهایی هر چند اگه دو نفری هم بود بهتر میشد ولی میشه ساخت تنهایی همین که حس کنی مسئولیتت پای خودته . حس خوب چی میتونه باشه ؟ حس خوب چیزی که ازش خبر نداری ولی دلت شور میزنه بری سمتش ببینی تو اون چه خبره . از این که حالا زنده هستی شکر گذار باش ، بخند لبخند بزن چون آینده نامعلوم داره میاد سمتت و این توی که باید بری داخلش و رویایتو دنبال کنی وقتی بری داخلش یه سخته اولش هست ولی بعدش که ترست که بریزه خیلی لذت بخش تر میشه . اصلا میدونی وقتی که حالم خراب میشه میگم خدا تو که میدونی حالم به زودی خوب میشه جرا از این حرکت ها میزنی ؟ یه حس تو قلبم بهم میگه که  " میخوام قدر لحظه های خوشی که قراره سمتت بفرستم رو بدونی " و این حرف انقدر آرومم میکنه که نگووو .

خدایا شاکرم :))

پی نوشت » این جا به کسی امید ، انگیزه نمی فروشم اینجا از واقعیت صحبت میکنم که دارم حس میکنم. :)


از چیزی ها زوری همیشه بدم می اومده حالا هم بدم میاد . من بیرون نمیرفتم ولی زوری بردن . حالا جدای از این که خوش گذشت ولی من هیچ موقعه نمیتونم اونی که نیستم باشم . مامان میگه سر سنگین باش میگم  مادر جان تو کی دیدی من سر سنگین باشم من همینم. میگه بهت زن نمیدن میگم بابا گور بابای زن گرفتن ! مهم خودمم . من حالم این مدلی شاد میشه . من دوست دارم توی جم فان ترین آدم باشم ، دوست دارم همه رو بخندونم واقعا دارم به این فکر میکنم انسان اگه خودِ واقعشو نوشون بده چی میشه خیلی چیزه خوبی میشه . آدم اگه با خود واقعیش بره جلو اینجوری خوشمزه تر میشه ، راحت تر میشه زندگی کرد .



من خودم از سیزدهم که از همه عالم به دَرَم.

پی نوشت : من از سیزده به درم ولی به زود دارن میبرن به درم کنن . :)))

"

تو از آن دگری رو مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

"


بنا بر تجربه که من در دوستی هام داشتم  دارم از این قانون پیروی میکنم .
" سعی کن آدمهارو  همونی جوری که هستن قبول کنی
سعی نمیکنم کسی رو برای خودم قبول کنم که مطابق میل من باش و این همون نقطعه مشترک تو دوستی هام بوده . یعنی مثلا میخوام به عنوان دوست محمد رو قبول کنم ولی اون سیگاری هستش ! چون سیگاری هستش پس تلاش میکنم اون سیگار رو ترک کنه ولی در صورتی که اون سیگار میکشه چون بهش آرامش میده و هزار و یک دلیل دیگه  :) بر نخوره به محمد هاااا . ( مثلاً  محمد آدم صادق هستش پس من خوشم میاد ازش )

ما باید طرف مقابلمون همونی هست که قبولش کنیم چون هیچ کس نمیتونه صد باشه. خوبی قبول کردن این مدلی آدم ها اینه که جلوی خیلی چیزهارو میگریم . 

طرف همونی که هست از خودش نمایان میکنه ، همیشه باهات راحت هستش ، رابطه لاووو شکل نمیگره ، همه صرفا برات یه دوست هستن . 

پی نوشت  » اگر کسی اشتباهی تو این قانون از نظر خودش هست میتونه نظرشو بگه ( نظر باز است )  


چند سال شوت میشم به عقب به دوران ابتدایی ، به کلاس املاء ، به کلاس ترس شایدم به کلاس استرس که این کلاس ها برام به عنوان کلاس استرس نامگذاری شده بود

معلم های دوران ابتدای ، (آقای نصیری ، آقای عبادی ، آقای دَدِه بیگی ) . من خاطراتم زیاد اوکی نیس ولی اینارو نمیدونم چطوری به خاطراتم اومد رو نمیدونم فقط میدونم با همشون یه خاطره کوچیک دارم . با نصیری میشد خاطرات خدایه جذبه بودن و فلک کردن های بچه ها کلاس ، با اقای عبادی که معلم کلاس سوم ابتدای بود که همیشه در حال تشویق کردن من بود تا جدول ضرب رو یاد بگیریم که آخر سرم یاد نگرفتم !!! :))) . با دده بیگی هم چیزی نگم بهتره من جزو شاگرد تنبل های کلاسش بودم از اونای بودم که در طول کلاس زیاد فلک میشدم تا دلتون خواسته من تو زندگیم فلک شدم . حالا که دارم فکر میکنم به خودم خندم میگره که چه زود گذاشت همون رضای هشت و نه ساله حالا شده بیستُ نَمی سالش . دارم به کلاس املاء شون فکر میکنم به آخرین جمله که استاد میگه "نقطه سر خط" نوشتید بچه ها ؟ . یکی بلند میشد و دفتر هامو نو جمع میکرد و تا بده استاد صحیح کنه . الان که دارم میبنم زندگی شبیه این شده "نقطه سر خط بدم" که به همه ی چیزهای قرار یه روز تموم شن .از اون نقطه سر خط های های میخواهم فقط تمام شوند و بعد چند سال خاطره شوند وقتی که تو بلاگستان برمیگردم و جستجو میکنم که دنبال آدرس وبلاگم بگردم و ناگهان با این نوشته نویسنده گمنام روبرو بشم .

آرام باش عزیزم!
هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد
ما رفته ایم،
و الان سال 1398 است.

من کجا باران کجا ، راه بی پایان کجا  موزیک بشنویم


با معدل 12 از هنرستان شوت شدم بیرون به همین راحتی هیچ موقعه رابطه خوبی با درس نداشتم حالا هم قضیه هم همین شده کم کم به ترم 6 میرسم که هنوز نتونستم کاردانی رو تمام کنم .

تنها چیزی که توی اون دوران تونستم کشف کنم این بود که خودمو خیلی بهتر بشناسم این بود که اندازه خودم خیلی کار کردم . شاید به نظر خیلی از آدم ها اونی که با معدل 12 از هنرستان شوت شه بیرون همیچن آدم اوکی نیس از نظر خودمم اینجور بود تا این که 3 ماه فرصت داشتم برای کنکور آمده بشم . همه بچه های کلاس ها قلم چی ثبت نام کردن ولی من چون وضع مالی م زیاد اوکی نبود نرفتم و چون حوصله کلاس رفتن رو نداشتم سر همین دست به کمر خودم زدم رفتم همه کتاب های 2 سال رو جمع و جور کردم و دو تا کتاب نکته و تست گرفتم نشستم تو اون زل گرما شروع کردم به خوندن جوری که اون آخرها بیشتر از 8 بار هر کدوم از کتاب ها رو خوندم شما شاید باور نکنید ولی هر بار که میخوندم یه چیز تازه ای یاد میگرفتم و این رو کاملا با گوشت استخونم درک میکردم تا این شد که اون زمون فهمیدم همه چیزهای که یاد گرفتم رو باید تکرار کنم از همه مهم تر من کسی بودم شب کنکور هم داشتم کل کتاب هام رو جم بندی میکردم و این شد که بدون رفتن به کلاس و اینا کنکور دادم و رتبه 1500 رشته خودم  شدم و تمام اونای که رفتن قلم چی همشون بالای 2 هزار رتبه شون شد . همون جا بود که دوباره راه خودم رو گم کردم  .

ولی یه چیزی حالا دیگه بهم ثابت شد هر چی واسه رسیدن به آرزو هات محدود تر باشه راحت تر میتونی بهش برسی . این محدودی که میگم مربوط میشه به شبکه های احتماعی ، آدم های که انرژی منفی هستش .

» واسه هر چیز که همت کنی واسه رسیدن بهش تلاش شبانه روزی کنی بهش میرسی .

» از تکرار کردن کاری های باعث رشدم میشه دیگه نباید ترس داشته باشم بلکه باید برم سمتشون

و من الله توفیق :)


حتما قرار نیس که منتظر چیزی یا کسی باشی که بیاد حالتو بپرسه . کم کم باید کمر همت خودم رو بگیریم و راه بیفتیم . این روزها حال من این مدلی شده به شدت بی حال و کسل کننده . دائم دنبال چیزی میگردم که خودمو سرگرم کنم انگار یه چیزی رو گم کرده باشم و ندونم کجاست؟! چه کاری کنم و این حسابی این روزها منو کلافه کرده کارهارو ریلکس انجام میدم ولی از خودم راضی نیستم . سر همین موضوع این از خود راضی نبودن باعث یه وقفه چند هفته ای بهم داده و حسابی تو موخی شده . یکی نیس بهم بگه :لعنتی به چی فکر میکنی برو سمتش یا میشه یا نمیشه دیگه به چم چوم شدن و نشدنش فکر نکن . دقیقا تو کارم این مدلی هستش وقتی تو کار میری راخت میتونی از پس اتفاق که افتاده بر بیایی ولی وقتی میری تو رویا اینا از مسیر اصلی دور میشی و حالت این چنین میشه :| .

پی نوشت : قطعه ی زیبا از فریدون مشیری = ویدیو

گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جارى است پیکارى ستورک
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک

وانکه از گرگش خورد  هر دم شکست
گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست

وانکه که از گرگش مدارا مى‌کند
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را مى‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مى‌کنند

وان ستمکاران که با هم محرم اند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب


" فریدون مشیری"

پی نوشت : "هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک "


خیلی وقته که چیزی نمی نویسم یا اگه می نویسم طولی نمیکشه که پاک میکنم راستش اگه از اون های باشید که نوشته هامو دنبال میکیند تا حالا شاید فهمیده باشد من نگارش درست حسابی نداشته م و اکثر نوشته ها دربُ داغون انتشار پیدا میکنه . این رو میگم چون یکی بهم اینو اشاره کرده بود که گنگ مینویسی اصلا فنون نگارش رو بلد نیستی . من بهش حق دادم چون خودم از خیلی قبل تر ها به این نتیجه رسیده بودم که جمله بندی درست حسابی تو نوشتن ندارم و این یکی از استعداد درست نشدنی در من هستش علتش هم میتونه این باشه که من نوشته که به ذهنم میاد رو تو اینجا می نویسم و اگه حوصله داشته باشم دوباره نوشتم رو میخونم تا اصلاحش کنم و اگر نداشته باشم دوکمه ذخیره و اتشار فشار میدهم و تمام . "راستش رو بخواید وقتی به هر موضوع و به هر رابطه و هر موجود و سوالی که رسیدم زیاد بهش توجه و تمرکز نکردم که ازم چی میخواد فقط از کنارش رد شدم"

پی نوشت : اگه بهش توجه میکردم چی میشد ؟

پی نوشت : هوای دل ابریست تا بماند و تا ببنیم چی میشود .

Dwonload
حجم: 2.97 مگابایت


همه چی رو فراموش میکنیم همه چی رو . یادش میره برای چی داره زندگی میکنه . یه مسیری رو برای موفقیتش مشخص میکنه تا میرسه همه چی یادش میره یادش میره کجا بود چه سختی های کشید به کجا رسیده . همه چی به کل یادش میره انگار که هرگز تو این دنیا نبوده .


راستش اولین باری که تهران این مدلی میدیم خیلی خسته کننده بود وقتی چهره عبوس و ناراحت آدما تو خیابون تو مترو میدیدم یه حس بهم میگفت چی شده  اینجا شبیه یه کابوس بود .شب که داشتیم تو خیابون قدم میزدیم باره اولی بود که گربه ای رو میدیم سوسک بخوره اونم به شکل زنده  هنگام فرار سوسک  .اصلا  هر اتفاقی که اون روز افتاده بود با دیدن این صحنه به کل از ذهنم اون لحظه به  فراموشی رفت .

پی ن : هوا شهر تهران خفس نمیشه نفس کشید .


خیره میشم به ثانیه های که یکی پس از دیگری میگذرند و بعد به طور اتوماتیک وار به گذشته برمیگردم . به کارهای که اون موقعه میتونستم انجام بدم ولی به هزار دلیل که آدم ها میتونن برای خودشون داشته باشن نرفتم سمتش . حواسم که به خودم می آید میبینم ساعت ها خیره به ثانیه ها شدم و پرت شدم به گذشته که گذشت و بعد حس عجیب ی که مرا از آینده ای نا معلوم که قرار است رخ دهد مرا می ترساند از تصمیم ها میترسم نیاز به قوت قلبی بزرگ هستم . 

کاش این استرس ها این چند وقت زودتر تموم بشه .


12 سالم بود که فهمیدم چی به چی بود . 12 سالم بود که به سن بلوغ رسیدم ، 12 سالم بود که تو مدرسه  بهم خدارو با فیلم های سیاحت غرب فهموندن ، از همون اوایل بود که خدا رو بهم شرطی فهموندن یعنی کافی بود کاری رو انجام بدم . عذاب وجدان تا فی ها خالدونِ روحم رو بی چاره میکرد . از همون موقعه بود که شروع به سوختن کردم روحم سوخت احساساتم سوخت . شاید شما دهه  هشتادیآ ، نودیآ مشدیآ هیچ یک از حرف های دهه های قبل رو نفهمید شاید .

و اما حرف من :

بهمون فهموندن که اگر حرف زدید با نامحرم گناه و خدا میفرستتون جهنم جوری شیفهممون کردن که انگار با خدا قراداد نمایندگی انحصاری کنترل انسان رو گرفته بودن .

ما مُردم چون وقتی که تو جامعه وارد شدیم وقتی با جنس مخالف روبرو میشم به چهار رنگ مختلف رنگ عوض میکنیمُ یاد خدایه شریطیمون میفتیم . نسل ما سوخت وقتی بچه محلمون رو دیدم که ازدواج کرد ولی هیچی از قواعد بازی نمی دونست و گن به زندگی دختره پیچاره . ما سوختیم چون خدارو شرطی پذیرفتیم ، ما سوختیم چون نتونستم خودمون تصمیم بگیریم ، من از همون 12 سالگی رَد دادم خوب باید هم رَد میدادم حقیقتِ طبیعت انسان این چنین بوده که باید و حتما انسانی زندگی میکردیم . ما سوختیم و حالا جای سوختگی رو میتونید تو جامعه و زندگیمون میتونید ببنید . از آمار طلاق در روح افسرده که حالا میشه حس کرد .

پی نوشت : به ما خدارو شرطی رو فهموندن شما رو چی!

پی نوشت :فکر کردن به نمایندگی ها انحصاری خدا منو به نقطعه انفجار میرسونه .

پی نوشت : پیش خودم میگم اگه  روزی با عقاید این خدایی شرطی اومدن گفتن بکش پایین کارت داریم چی کار کنم ! :|

پی نوشت : تنهای بخشی از زندگی شرطی بود .

پی نوشت : گوش کنیم :(:دریافت


دنیای مجازی همون جور که از اسمش معلومه دنیای مجازی من و خیلی از آدم های دیگه تلقی میشه . اینجا برداشت های کوتاهی از ذهن افسار گریخته نوشته می شه که و یه قسمت کوتاه از زندگی اون فرد هستش که دوست داره اونورو به اشتراک بزاره . گاهی وقتا خوشی هامون رو به اشتراک میزارم که بگم مثلا ما خوشیم  :))  . گاهی وقتی ها از کلافگی ها از رسیمان های در هم تاخته می نویسیم . این ها تنها بخشی از زندگی رومزه هست که اشتراک پیدا میکنه زندگی روزمره فراتر از این حرف هاست . لوپ کلام آومدم بگوم بخودی به زندگی یه طرفه نگاه نکنیم زود خودمون رو قضاوت نکنیم زندگی کسی نه اونجوری شاد که بشه بهش حسرت خورد و نه اونجور به هم وره که بشه واسش تاسف خورد . ما هم شادیم هم  غمگین .

پی نوشت بیر : زندگی ما آدم های خیلی پر تلاطم هستش  . و ما فقط فرصت میکنیم قسمت های شیرین رو به نگارش دربیاریم .

پی نوشت ایکی : آیا شما هم به زندگی این مدلی نگاه میکنید ؟ نباید قضاوت کنیم نه ؟

گوش کنیم : برو


این روزها نمیشه با خودم به این موضوع آسیب رفتار خانواده ها نسبت به فرزندهاشون فکر نکنم . بارها بارها فکر کردم از این که چرا باید خانواده به شخصیت فرزند هاشون توهین کنن . از این که ذهن شون به این بسته شده که بچمون باید سریع پله ها ترقی رو بالا بره ولی اگه نتونه براهه بالا مستحق تحقیر و قضاوت شدن هستش . چرا باید به یه همچین نگرشی برسیم ؟ چرا باید فکر کنیم که همه باید پله ها ترقی رو بالا برن واقعا فک میکنین اگه نتون برن جلو باید احساست شون رو پای مال کنید  . به جای این بهشون یاد بدیم استعداد هاشون رو پیدا کنن و روشون سرمایه گذاری کنین میایید احساسات بچه ها رو به گند میکشید .از این ها بگذریم انگار این آسیب تو جامعه هم بسیار دیده میشه از دانشگاه ها بگیر تا دوستان .

پی نوشت : این قصاوت ها ، آسیب های خیلی بزرگی میتونه بزنه که درس شدنش سال ها وقت میبره .

هر کسی یک نابغه است، ولی اگر یک ماهی را از روی توانایی اش در بالا رفتن از درخت قضاوت کنید،آن ماهی تمام عمرش را با این باور زندگی خواهد کرد که یک احمق است‼️
                                                                                                     - آلبرت انیشتین -


سلام وقت بخیر  دوستان امروز  یکی از ایده ها و آرزوی های که داشتم برای دانش آموزان مملکتون اتفاق بیفته رو دیدم گفتم بزار بیام معرفی کنم شاید به درد دوستان بخوره .

یه سرویس آموزشی رایگان برای (دانش آموزان پایه دهم، یازدهم ، کنکور )

+ برای اونای که از سرویس آموزشی خوبی برخوردار نبودن

+ برای اونای آرزو دارن به آموزش خوب در سطح عالی دسترسی داشته باشن .

خلاصه این که یکی از بهترین سرویس ها آموزشی هستش نسب سایت دیگه .

لذت ببرید

سرویس آموزش آلاء

باز نشر کنید این پست امیدوارم که به دست دوستانی که  به این سرویس نیاز دارن بخوره .

پی نوشت : این سرویس آموزشی زیر نظر دانشگاه شریف فعالیت میکنه.


آدم بَدِ هم رفت ! دیگه حوصله ی موندن ، نوشتن  اینارو نداشت .  دنیا این مدلی شده تا میای جا میگیری تو دل بچه ها تازه یادت میفته که باید بری و میری که بریُ بری . خسته میشی و تک نخ مونده ی سیگار بَهمن تو از بسته مچاله شده میکشه بیرونُ میزاری رو لب ت و کبریتت  و روشن می کنی  و همچنان کام به کام پستت رو مینویسی .

پی نوشت :  رو گوش کنیم صدای بیصدایان

نوزده سال حبس بی‌پایان؛ بی‌خداحافظی برادر جان؟
!گل همسنگرت چه خواهد شد؟ پرپرش می‌کنند در زندان!
همه در خواب خر چه بی‌گوشند؛ چشم‌ها محو تکه ای از نان
حبس و حصر و شکنجه و شلاق. نکند برکت است از رمضان؟
دست‌های بریده‌ی ما را پس چرا هیچکس نمی‌بیند
آنقدر عادی شده همه چیز؛ نیم دیوانه‌، نیمه ای نادان
پشت هر سایه حجمی از وحشت غرق در عمق این لجنزاریم
همه همدست جرم هم هستیم؛ چه گناهی؟ همه طلبکاریم!
آب و نانی دهانمان را خورد، گرگ با خنده بره‌ها را برد
مانشستیم و ورد می‌خواندیم: قل اعوذ برب از انسان
به کدامین خدای سجده کنم؟ به خدای رحیم یا رحمان
به خداوند قاصر و غاصب؟ یا خداوند خالق زندان؟
نه! خدا یک بهانه‌ی دور است؛ نیست از اتهام معذور است
" هست"یعنی من و تو و ماییم؛ ما که حال و گذشته، فرداییم
معنی فهم و هستی و عقلیم ، خالقان خدا و رویاییم
سوژه و فاعل تکامل جان، سیر تکوین فهم و احساسیم
منطق و عقل خلق ما هستیم، همچنان هم به عشق حساسیم
اسم شب توی چشم خسته‌ی ما، ناشی از اراده‌ی من و توست
ما خداییم پس قبول کن این چشم‌ها را دوباره باید شست
در جهانی که ابتذال صدا، هنر ناب چرک لمپن‌هاست
ملتی نشئه پای تلویزیون شاد از لودگی شومن‌هاست
تو صدای بلند فردایی، تو تجسم برای رویایی
تو شجاعی که زنده در میدان حق خود را به نعره می‌خواهی
من تو را شعر می‌کنم شاید دفتر درس بچه‌ها بشوی

پی نوشت آخر : تقدیم به خان .


من چند سال پیش یه تصادف کوچیک داشتم . یک دوچرخه ابو قراضه که از عموم به من رسیده بود مدل 26 ، بدون ترمز که من هم همچنان تلاشی برای تعمیرش نداشتم فقط سرعت برام مهم بود همین . چند باری هم باهاش زمین خوردم . آخرین دوچرخه سواریم با اون ابو قراضه به اون روز تصادفم برمیگرده .

خورشید غروب کرده بود هوا تاریک شده بود ، نمیدونم چرا با دوچرخه انتهای کوچه بودم که یه دفعه رفیقم از کوچه روبره ای من صدا کرد: رضا بیا اینجا کارت دارم بدو 

منم تند سوار دوچرخه شدم با  نسنجیدناین که امکان داره خیابون  وسیله نقلیه وجود داشته باشه با سرعت رفتم که فقط ببینم رفقیم چی میگه . خیابان دو باند داشت باند رفت <> برگشت . با سرعت وارد خیابان شدم که تو همون باند  ماشین پیکانی با سرعت نزدیک من میشد و دستش روی بوق که اگه میخورد الان اینجا نبودم باند اول رو به سلامت رد کردم اما باند دو بهم رحم نکرد موتور ی با سرعت تمام به چرخ جلوی دوچرخه زد . من فقط زمین خوردم ولی راننده موتور شاخ به شاخ کرده بود رفته بود زیر سه چرخه ای که اونم از روبرو می اومد .  من تو اون لحظه فقط دنبال چرخ جلوی دوچرخم بود :/  تو همون لحظات دو برم پر از آدم شد چی شده ؟ پا نشو جایت شکسته ! منم مثل عقب مونده ها دنبال چرخ دوچرخم میگشتم گریه میکردم :/ :))) :دی (میزان استرس بالا در اون لحظه)

 بچه محل ها پیدا شدن مثل مور ملخ رضا چی شده ؟! سریع دوچرخه رو جمع کردن منو از محیط کشیدن بیرون و گفتیم بریم به من چیزه نشده د فرار . من اومدم خونه کسی نفهمید ولی خوب فروختنم . من میخواستم کسی نفهمه ولی خوب فهمیدن . کسی تو اون تصادف در نگذشت همه خوشبختانه زنده موندن . 

پی نوشت : همون که بهم گفت بیا اینور خیابون موقعی که نعش زمین بودم اومد بالا سرم بهم گفت رضا من صدات نکردم به کسی چیزی نگوو . 

پی نوشت : همه چی از اینجا شروع شد . 

پی نوشت : اورژانش دنبال من بود که از صحنه متواری شده بودم ،جلو درمون اومد ولی من نرفتم گفتم چیزیم نیس حتی نذاشتم نگام کنن . ولی ولکن نبودن .

پی نوشت :  واسه کسی که لکنت و استرس بخش بزرگ زندگیشه اینجور چیزهای مثل یه گذرگاه مرگه

ادامه دارد 

باعث و بانی هاش  در همین جا نوشته میشه .


 [اما با این حال هیچ چیز آن طور که گفتی پیش نخواهد رفت .  ]

من با تمام توانای که در وجودم هست می نویسم و قلم تا جای که بتواند خواهم نوشت .

- فارغ از تمام اتفاقات این چند سال .

فاصله من  از20 سالگی تا 27 سالگی چندیدن سال بیشتر نیست .

27 سالگی میتونه سالی باشه من مسافر جای دور باشم یه جای شبیه آلمان یا کانادا یا یه جای خیلی دور .

27 سالگی میتونه سالی باشه که من دانشجوی فارغ التحصیلی ارشد رشته مهندسی از یه دانشگاه سطح بالا باشم .

27 سالگی میتونه سالی باشه که من شغلی دارم که میتونم باهاش زندگی کنم میتونم باهاش زندگی کردن رو به بقیه یاد بدم .

27 سالگی میتونه یه انفجار یا یه پرتاپِ بدون بازگشت باشه ، 27 سالگی رویا میتونه باشه که فقط من الان میتونم برای خودم ببینمش .

-       فارغ از تمام اتفاقاتی که در 27 سالگی اتفاق خواهد افتاد .

شروع خیلی آهسته خواهد بود جوری که نشه از تغییرات چیزی به چشم دید

20 سالگی تا 21 بُعد از اتفاقاتی که برام افتاد از احوالات روحی به هم پیچیده ، از بد بیاری ها زندگی ، از آدم های که  تقدیرشان رفتن ها پیآ پی بود و رسیدن به انزوای درونی از آدم های بیرونی رسیدن میشه گفت یه جور گوشه گیره از آدم ها در نیمه اول سال و کمه اون اور تر و اما شروعِ یه چیز ساده ولی در ادامه

 21 سالگی تا 22 : مسیر خیلی آهسته طی میشد و مشقت و تلاش آهسته شروع میشد از نَمه نَمه خسته شدن ها ، نَمه نَمه دوباره بلند شدن ادامه دادن ها  ، از دوباره تلاش کردن و عرق ریختن ها . پیشرفت هرچند برام کم بود ولی میتونستم هنوز ایمان داشته باشم که تو مسیر بودم .

 

22 سالگی تا 23 سالگی شروع شدن قسمت های کوچک ولی سخت هرچند تجربه بهم ثابت کرده بودم که میتونم از این ها هم گذر کنم در مقطع لیسانس رشته مهندسی رو به پایان رساندم و اما باز در دو راه سربازی و ارشد یک انتخاب بیشتر نداشت از سری انتخاب های خود سربازی به وسیله امریه رو انتخاب کردم و در یکی از این شهرها شروع به خدمت و یه کار نیمه وقت برای خودم جور کردم که کمی مانی یا پول بتونم برای ارشدم سیو کرده باشم . هم سربازی هم کارم دست های از غیب بودن که در آینده بهشون پی خواهم برد .

23 سالگی تا 24 سالگی به احتمال نصف خدمت رو رفتم و همچین پول به مقدار کافی سیو کردم . حالا باید برای ارشد اماده شم و دنبال خرید کتاب و منابع آموزشی و سایر چیزهای که قرار بود هوش و امنیت رو با هم بخونم و اما نشستم خوندم  خوندم و اینجا بود که تازه داشت فصل اول اون چیزها که قرار بود روشن بشه روشن شد . کم کم به آخر های خدمت رسیدم و تا خدمت تموم بشه چند ماه برای کنکور ارشد مونده بود و خدمت  بلاخره تموم شد . 

و من پس از یه سال و اندی تلاش و خوندن مداوم بلاخره آزمون ارشد رو دادم و منتظر جواب موندم و به همونی که میخواستم رسیدم . قبولی در دانشگاه ---- تهران و اما پس از سال ها تلاش بلاخره شدددد و رفتیم تهران .

24 سالگی تا 25 و 26 اینجا میتونه بخش آخر باشه . برای یه دانشجو ارشد تو اون دوران چی میتونه مهم باشه ( پایان نامه ، ثبت مقالات علمی و. ) ارشد دیر یا زود قرار بود تموم بشه و من دارم به 27 سالگی نزدیک میشم و این حس عجبِ 27 سالگی نمی دونم چیه که قرار بهم اتفاق بیفته حسابی تو دلم غوغا کرده تا این که .

 

پی نوشت 1 : هر کدوم از بخش ها بالا ساختار ذهنی خود نویسنده بود

پی نوشت 2 : هر کدام از این بخش ها فقط پرده از اتفاقات بود و سختی ها پشت پرده موندن هنوز

پی نوشت 3 : برای 27 سالگی ثبت شود . 

پی نوشت 4 : این پست میتونه چالشی برای شما باشه که شما هم بنویسید راجب چند سال بعدتون اگه کسی نوشت اینجا بهم بگه .  :)

 

 


مصائب دانشگاه
تصویر بالای یاد آور خیلی چیزهاس . یاد آور اولین روز دانشگاه روز معارفه دانشجوی چیزی که به نظرم چرت ترین روز دانشگاه برای یه بچه دانشگاهی محسوب میشه از این که بچه های ترم بالایی بهت بگن ورود چُس ترم های عزیز به دکه رو خوش آمد میگیم.

لقب های دانشکده فنی حرفه ای  اینا بودن مام میگفتیم میگفتم نَر کرده ، دِکه قم ، دانشگاه سیبلو ها . این دانشکده بیشتر شبیه مدرسه بود تا دانشکده که الان کردنش دانشگاه. 

این دانشکده یاد آور روز های بود که الکی الکی شروع کردیم به سیگار کشیدن از  وینستون لایت تا این اواخر سیگار بهمن . ما از عرش اومدیم به فرش :) اینجا ما دورهمی هامون صبحونه با سیگار بود صبحونمون هم دُنگی بود بیرون از دانشگاه یه پارک بود که همیشه خدا اونجا بساط میکردیم . دوره همی هامون لاکچری بود بربری پنیر  :دی .

این دانشگاه شروع یه سری حس ها بود ( من به این دانشگاه تعلق نداشتم ، یعنی کسایی هم بودن که اومدن و رفتن که رفتن ) همه دوره های زیاد بودن ولی شاید تعداد انگشت شمارشون دیگه تو اون دانشکده باشن شاید ده نفر از چهل نفری که تو دوره ما وارد شدن به اونجا . من جزء کسایی بودم  تعلق به جای ندارم حتی دانشگاه. 

دانشکده یه مدیر گروه داشت که بیشتر میشد بهش گفت شاعر تا مدیرگروه کامپیوتر :)  نکته جالب که ایشون یه شخصیتی بود که دائم در حال سرودن شعر بود نمیدونم ذهنش به کجا وصل بود ولی شعر میگفت و این تازگیا کتابش رو چاپ کرد  تحت عنوان "چون خدا هست مرا از همه طوفان غم نیست " و آن دوره تمام شد برای همیشه دانشگاهای بدون بازگشت .

دیروز پرنده فارغ التحصیلی برای همیشه توی دانشکده فنی حرفه پسران قم بسته شد . و احتمال چند هفته بعد جهت تحویل کارت دانشجویی به دانشگاه احضار پیدا خواهم کرد و تمام . 


سلام خوده 10 ساله ام :| من از 20 سالگی دارم نامه send  میکنم . خوده 10 ساله ام اول از همه با هیچ کسی تو زندگیت تو همون دوران خیلی صمیمی نشوو و این صمیمت رو به عشق و نفرت تبدیل نکن چون به مدت 10 سال باز نمیتونی به همچین روز ها فکر نکنی پس از همون اول ولش کن . هیچ دِینی واسه کسی نداشته باش ، زیاد تو افکار پلید غرق نشو زیاد به چه کنم چه کنم فکر نکن غرق میشی ، برو باشگاه ثبت نام کن ( کیک بوکسینگ یا هر چیزی بتونی انرژی بی نهایتت رو خالی کنی ) از همه مهم تر سایت ها استار رو زیر رو نکن چیزی پیدا نمی کنی 20 سالگیت داره بهت میگه : گشتم نبود نگرد نیس  بازم نابود میشی . از همه واجب تر حتی از نون شب هم  واجب تر زبان انگلیسی هستش برو انگلیسی رو یاد بگیر و این غول بزرگ رو کنار بزار ر برو بزن تو گوشش و یادش بگیر . سر کارم برو پول هات جمع کن اینقدر به خانواده پول اینا نده مطمن باش روزی میزنن سرت و تو نقطعه انفجارت اینه که کسی بیاد یه چیزی رو بزنه سرت و هی تکرار کنه یا این عادت رو ترک کن یا کلا اهمیت نده . 

10 سالگی همینارو داشته باش فعلا . 

چالش از : سکوت 

دعوت کننده : علیرضا 

پی نوشت : نمیخواستم شرکت کنم ولی دیدم یه سری چیزهارو باید اینجا بنویسم . 

پی نوشت : چی بگم من نمیخوام کسی رو زوری دعوت کنم یه چیزی رو بنویسه ولی دعوت میکنم اگه مایل هستید از خان(آمارکودر) و  بهـ نام


و اما یه عادت بد از من : من همیشه تو هر چی ( همه ی مواردی که هر شخصی تو زندگیش میتونه بهش فکر کن )  همشو میخواستم یکی که دائم فِک میکرد همه چی رو میتونه داشته باشه و هر روز هر روز به این موارد اضافه میشد بهش فکر میکرد تا این که بارها بارها شکست خورد ، شکست شکست شکست وفتی میگم شکست یعنی مرز جنون که چرا من نمیتونم همشو داشته باشم و این بسی برام رنج آور بود .و حال این روز هام زیاد به این سمتی هست که دارم مینویسم  این که دغدغه های فکریم در لحظه به چیزی های بود که واقعا از نظر منطقی نمشه در مدت زمان کوتاه بدست آوردش . این که همزمان چند کارو برای یه مدت زمان کوتاه تلاش کنی به سرنجام برسونی خیلی اشتباه بزرگی هستش و در ادامه می تونه آسیب های جبران ناپذیر وارد کنه و این من به مراتب در روش های که تست کردم به جواب نرسیدم بهش رسیدم وقتی میبیند اینجا مینویسم یعنی من رفتم برگشتم ، دوباره رفتم برگشتم  و یه جای ایست نهایی رو دادم . 

واسه چیزهای که الان الان الان بهتون لازمه اول وقت و برنامه واسش بچنید  و به سرنجام برسونیدش برای مثال  اگه کاره اول کار ، اگه درس اول درس . اگه  تو شرایطی بودی که هر دوش بود بسجنید هر وقت واسشون بزارید .

یه نتیجه خیلی مهم . شاید تو یه مواردی به پست تون خوره هر آدمی که اطرافتون بوده یا هست  (پدر ، مادر ، خواهر ، برادر و هر کسی که تو کتگوری زندگتون با شما در ارتباط بوده )تو کار بهتون گفته که کی قرار نتیجه بگیری  ؟ چرا چیزی معلوم نیس از تلاشی که داری میکنی ؟  این میتونه دو تا تاثیر روتون بزاره ( 1 - اگه حساس باشید و اعتماد به نفس پایین داشته باشید درجا ول میکنید 2 - این قدر به خودتون فشار میارید تلاش میکنید و ان پاس می شید و آخرشم کم کم حس اون از بین میره ولش میکنید ) . و اما چی کار کنیم اینجوری نشیم  . 

خیلی آروم شروع کنید ،  مداومت داشته باشید . 

این دوتا اساسی ترین ها هستن وقتی که آروم شروع کنید ، ذهنتون آروم تلاش میکنه ، طبیعی میره جلو و خودش با رشد و پیشرفتتون سرعتش تنظیم میشه . 


من چند سال پیش یه تصادف کوچیک داشتم . یک دوچرخه ابو قراضه که از عموم به من رسیده بود مدل 26 ، بدون ترمز که من هم همچنان تلاشی برای تعمیرش نداشتم فقط سرعت برام مهم بود همین . چند باری هم باهاش زمین خوردم . آخرین دوچرخه سواریم با اون ابو قراضه به اون روز تصادفم برمیگرده .

خورشید غروب کرده بود هوا تاریک شده بود ، نمیدونم چرا با دوچرخه انتهای کوچه بودم که یه دفعه رفیقم از کوچه روبره ای من صدا کرد: رضا بیا اینجا کارت دارم بدو 

منم تند سوار دوچرخه شدم با  نسنجیدناین که امکان داره خیابون  وسیله نقلیه وجود داشته باشه با سرعت رفتم که فقط ببینم رفقیم چی میگه . خیابان دو باند داشت باند رفت <> برگشت . با سرعت وارد خیابان شدم که تو همون باند  ماشین پیکانی با سرعت نزدیک من میشد و دستش روی بوق که اگه میخورد الان اینجا نبودم باند اول رو به سلامت رد کردم اما باند دو بهم رحم نکرد موتور ی با سرعت تمام به چرخ جلوی دوچرخه زد . من فقط زمین خوردم ولی راننده موتور شاخ به شاخ کرده بود رفته بود زیر سه چرخه ای که اونم از روبرو می اومد .  من تو اون لحظه فقط دنبال چرخ جلوی دوچرخم بود :/  تو همون لحظات دو برم پر از آدم شد چی شده ؟ پا نشو جایت شکسته ! منم مثل عقب مونده ها دنبال چرخ دوچرخم میگشتم گریه میکردم :/ :))) :دی (میزان استرس بالا در اون لحظه)

 بچه محل ها پیدا شدن مثل مور ملخ رضا چی شده ؟! سریع دوچرخه رو جمع کردن منو از محیط کشیدن بیرون و گفتیم بریم به من چیزه نشده د فرار . من اومدم خونه کسی نفهمید ولی خوب فروختنم . من میخواستم کسی نفهمه ولی خوب فهمیدن . کسی تو اون تصادف در نگذشت همه خوشبختانه زنده موندن . 

پی نوشت : همون که بهم گفت بیا اینور خیابون موقعی که نعش زمین بودم اومد بالا سرم بهم گفت رضا من صدات نکردم به کسی چیزی نگوو . 

پی نوشت : همه چی از اینجا شروع شد . 

پی نوشت : اورژانش دنبال من بود که از صحنه متواری شده بودم ،جلو درمون اومد ولی من نرفتم گفتم چیزیم نیس حتی نذاشتم نگام کنن . ولی ولکن نبودن .

پی نوشت :  واسه کسی که لکنت و استرس بخش بزرگ زندگیشه اینجور چیزهای مثل یه گذرگاه مرگه

ادامه دارد 

باعث و بانی هاش  در همین جا نوشته میشه . قسمت دوم 

خوب ادامه داستان از بعد تصادف من اتفاق میفته سر این تصادفی که رخ میده خانواده با یه دید دیگه ای به من نگاه میکنه .  منی که بعد از اون رضا سابق نشدم ، کسی که دیگه مثل همیشه سوار دوچرخه نشد ، کسی که بین ترس هاش و اتفاقات زندگیش هر روز غرق میشد و این سر افگندگی باعث شد روز به روز از خیلی چیز های بترسم از خیلی چیزا  . من میترسیدم حرف بزنم چون لکنت داشتم ، من میخواستم بازم سوار دوچرخه بشم چون میترسیدم خانواده  همیشه سر تصمیم هام یاد آوره اون اتفاق بودن و خیلی چیزهای دیگه . میدونید چیه ترس زیادم میتونه مخرب باشه . بعدها که خواستم ماشین روندن یاد بگیریم ولی بعد از چند بار خاموش کردن بییخیال شدم چون همیشه خانواده به جای تشویق یاد آور  خاطرات بد بودن (نگرش بد نسبت به اتفاقی که میتونست واسه همه تبدیل به تجربه بشه نه یاد آور چیزها بد )  . همه بچه های محل ماشین روندن یاد گرفتن  و همه گواهینامه گرفتن جز من .

ترس زیاد نذاشت من حرف بزنم و دیر یا زود قرار بود به سمتی کشیده بشم که بهش میگم آرمش دهنده کوتاه مدت استرس هام ( تبدیل شدن به یه آدم معتاد که گذر زمان فقط میتونست اینو بهم بفهمونه و ثابت کنه حالا فرق نمی کرد که چی مصرف میکنی یا چه کار میکنی) من ته داستان خودم هستم به عنوان نقش اول کسی که از ترس هاش میترسید و هیچ کاری نکرد . هیچ موقعه نتونست بره سمت ترس هاش . هیچ موقعه به خاطر ترس نتونست بفهمه چی رو دوست داره  بره سمت همون ، ترس ازش یه آدم دیگه ی ساخت ، ترس منو به مسیری که کشید نباید کشیده می شد . این اعتراف من هستش 

حالا اینجام و اومدم یه حرفی رو بگم ( تلاش میکنم تایپش کنم ولی باز میترسم ) 

- همه چی انوره ترسه 

- همه چی انوره ترسه 

- همه چی انوره ترسه 

- همه چی انوره ترسه 

- همه چی انوره ترسه 

- همه چی انوره ترسه 

- همه چی انوره ترسه 

- همه چی انوره ترسه 

- همه چی انوره ترسه

.

.

قرار خودمو نجات بدم همین! میدونم سخته ولی باز پا میشم دوباره . میرم سمت ترس هام همه چی انوره ترسه مهم نیس درست باشه یا  اشتباه  من میخوام برم سمت ترس هام .

.

.

.

هر موقعه که قرار بترسم دستم رو میبرم سمت قلبم بهش میگم همه چی اونور ترسه .


اگه دنبال رشد فردی هستین میتونن از
متمم  ( میاد راجب خیلی چیزهای بهتون یه سری چیزها یاد میده مطمنم بعد از یه مدت تغییرات رو تو خودتون حس میکنید استفاده کنید )
خانه توانگری  ( دکتر شیری میاد راجب افزایش مهارت فردی و روانشناسی و . صحبت میکنه که گوش دادنشون خالی از لطف نیس )


#لینک


اگه میخواید جنبه آموزشی از مسائل کامپیوتری اینا به شکل self study برید جلو سایت زیر میتونن خوب باشن .
کوئرا (بچه شریف داخلش دوره آموزشی ، چالش و خیلی چیزهای باحال برگزار میکنن )
مکتب خونه ( ارائه کلاس درس های دانشگاهی مروبوط به رشته های مهندسی هستش که توی دانشگاه های تهران و سایر شهر برگزار میشه داخلش قرار میگره و همچین یه سری دوره های دیگه برای بازار کار )
کافه تدریس  ( اینجا همه چی از رشته های مهندسی ( نرم افزار ، برق ، معمار ، عمران ، شیمی ، صنایع و. ) پیدا کنید هر چند دوره هاشون یکم گرون هستش )

#لینک


من اصلا قرار نبود بنویسم این اواخر دیگه کم کم یه سری برنامه برای وبلاگ داشتم گفتم بیام همشون رو بریزم اینجا بعدش برم . 

تصویر زیر رو چند رو پیش تو یه کانال دیدم دلم نیومد چیزی ازش ننویسم چون همین عکس رو من چند سال پیش تو خیلی جا ها دیدم.

امید

این همونی زنی بود که چند سال پیش عکسش رو دیدم که داشت به این بچه کوچولو آب میداد فقط همین تصویر تو ذهنم ازش مونده بود . من نمیدونستم این خانوم انقدر مرام داشته که همون بچه که اون روز عکسش پیشش بخش شد قرار به سرپرستی قبول کنه و بهش برسه تا بشه تصویر سمت راستی . میدونی یه وقتی ها من از همه چی کُفری میشم به نقطه انفجار میرسم  به خودم که یه وقتای میگم دیگه امید نیس . دیگه جای نمیشه یه همچین فرشته های رو پیدا کرد . از وقتی که این عکس رو دیدم هی هر روز بهش نگاه میکنم که یادم نره . هنوز امید هست ، هنوز خدا هست ، هنوز میشه ساخت . میدونی چیه سخته ولی شدنیه . کی فکر میکردم اون بچه قرار بود زنده بمونه با اون وضعش . کی فکر میکرد حالا  انقدر بزرگ شده . حالا داره درس میخونه . 

لذت بخش تر از این تصویر مگه میشه .

حالا میشه راحت زندگی کرد  :) 

 


امید چیزه خوبیه شاید بهترین چیزه و چیزهای خوب هیچ وقت از بین نمیرن ! 


اگه دانشجوی نرم افزار هستید ، دنبال منابع آموزشی هستید که برای ارشد و دکترا آماده بشید ( چیزهای خوب و تخصصی )
این سایت ها رو میتونید برید ببنید و منابع که نیازتون رو پیدا کنید .
1 - استاد یوسفی
2 - استاد خلیلی فر (بابان)
3 - 
انجمن مانشت 


معرفی لینک های خوب با محوریت موضوعات که شاید به دردتون بخوره هم جنبه آموزشی و هم جنبه دونستی راجب مسائل . امیدوارم خوشتون بیاد

« معرفی های رو با تگ #لینک میتونید پیدا کنید »

 هر روز یدونه شما هم میتونید زیر هر پست منابع خوبتون رو معرفی کنید :) 


بابا میگه : گُر اینترنتین باغلیب لَه گور نه طز یاتلار 

من اصلا به هیچ ورم نیس که نت بستن چون خودم واسه همچین روز های آماده کردم . حتی واسه خیلی بدتر از این مثلا اون دی ماه لعنتی که قرار  سر برسه . هر چی که فک میکنم عقلم جای بند نمیده یه سری آدم بدون هویت دارن واسمون تصمیم میگرین . دیدی یه وقتی یه سری آدم ها هستن یه دفعی تصمیم میگیرن یه حرکت فوق انقلابی بزنن بدون هیچ بررسی . بعدش فقط گند میزنن . من نه  چپی هستم و نه راستی . من فقط چند سالی هستش که حوصله خودمو و بقیه رو ندارم . 

میدونی فقط خسته ام همین .

بیر : من فقط میخوام  به خودم ثابت کنم حوصله نداشته ام رو قبول کنم ، اونای که میخواستم نشدن و رفتن رو قبول کنم  . میخوام به خودم ثابت کنم هیچ چیز قرار نیس به خاطر من تغییر کنه منم سعی نکنم تغییرشون بدم . همه اونی هستن که میشن  ، میشه ساخت ولی نمیشه برگشت . 

ایکی :  .


چطوری میشه با یه ف گفتن تا فرحزاد رفت .

میشه به عنوان یه ترفند اونم از نگاه مهندسی اجتماعی  نگاهش کرد . البته این شاید خیلی هاتون بلد باشید ولی بلاخره گفتنش خالی از لطف نیس .

چطور میشه کسی رو که سعی میکنه ناشناس بمونه یا اصلا میخوای پیداش کنی طوری که خودش هم ندونه . 

بهتره پستم رو با سوال بپرسم  

 شما شامل مواردی که گفته میشه ببنید هستید یا نه ؟

پی نوشت : این ترفند همیشه پاسخگو نیس ولی شدنی هستش. 

داخل پرانتز (  از اون جای که ذهن انسان دنبال ساده کرده همه چیز هستش اکثر مردم سعی میکنن تو دنیای اینترنت همه چیزشون یونیک باش از  آدرس ایمیل گرفته تا سایت و های جای که بشه آیدی نیاز باشه ) 

آدس ایمیلتون تو فضای مجازی یا بلاگ یا جای دیگه قابل دید عموم هستش ؟ 

مثلا  mohajer25@gmail.com یا هر آدرس ایمیلی که دم دستتون هست . 

چطور میشه اطلاعاتی راجب این اکانت پیدا کرد . 

اول : کافیه آیدی ایمیل  یا خود ایمیل رو برداشته تو گوگل اعظم سرچ کرده . 

گوگل میگرده و هر جای که با این آدرس پست یا هر کاری که کرده باشه نمایش میده . این اطلاعات اولیه راجب اون ایمیل دستت میاد . 

دوم : اگه تو شبکه های اجتماعی بگردی ممکنه همین شخص با همین آیدی اون اکانت رو ثبت کرده البته شاید عددش بالا پایین باشه  که غریب به یقین هم اکثرا به دلیل داخل پرانتز که گفتم)   همین هستش  .  از تو تلگرام ، لینکدین ، اسکایپ و. میشه لیست از آدم رو به سادگی پیدا کرد . 

سوم : اگه با راه های بالا نشد پیداش کنی یقینا کمی سختر میشه ولی باز میشه پیدا کرد . میتونید علاقه هاشون رو دنبال کنی ، چه سایت رو بیشتر میگردن ، چه مقاله ها پرزنت کردن ، دانشگاهی که تحصیل میکنن ، خلاصه هر چیزکه بشه اون فرد تو اون گتگوری های خودش باهاش سرچ کرد :| شدنی نیس ها ولی خوب همیشه راهی هست . از کلمات کلیدی تو گوگل استفاده کنید مثلا 

کسب کار + محمدی +blog و.

پی نوشت : اگه واقعا میخواید ناشناس بمونید به هر دلیلی سعی نکنید ایمیل اصلی رو جای ازش استفاده کنید . 

چطور میشه یه بلاگ رو پیدا کرد : وبلاگ به اسم مثلا پیکاسو  مثلا مثلا

که باید توی دیتابیس گوگل سرچ کرد .

پیکاسو blog.ir 

پیکاسو blogfa.com 

 خلاصه این تجربه های بود که گفتم بگم نگید نگفتد . 

خلاصه گفتم خلاصه . 

بیر : آخرین پسته ( آبان ماه )

ایکی : ماه آخر پاییزم رسید :( 


اگه از اون دسته از افراد هستید که اطلاع ندارید یا کلا آشنا نیستید . تصاویر داخل گالریتون تلفن همراه تون امکان داره به هر صورتی آپلود بشه داخل سرویس google photos اکانت جمیل تون و اطلاع نداشته باشید و گاهی خواسته یا ناخواسته امکان داره جمیلتون توی چندتا دیوایس ست شده باشه اتفاق های زیر میفته . 

 . اول این که تصاویر گالری شخصی شما قابل نمایش برای سایر کسانی هستن که به اون اکانت دسترسی دارند .

 .  دوم این که عکس های شخصتون داخل سرویس گوگل قرار میگیره و بنا به تجربه های که داشتیم هیچ سرویسی امن نیس مگه این که خلافش ثابت شه . 


نحوه غیر فعال سازی 

داخل نرم افزار رفته از سمت راست بالا - منو تب بار ( همون سه تا خط که زیر هم هستن ) فشرده - سپس  به قسمت تنظیمات رفته - پشتینبان گیری و همگام سازی را  غیر فعال کنید .

پی نوشت : اگه روشن بودید که صدرصد عکستون آپلود شده داخل سرویس google photos . میرید داخل سرویس و تصاویر مورد نظر خودتون رو حذف میکنید .


خوب امشبم عروسی علی رو گرفتیم و تمام شد و رفت . حالا علی هم قاطی مرغ ها شد:) منظورم از مرغ یعنی متاهل شدنه  . امشب فک کنم جزء بهترین و خاطره انگیز ترین شب زندگیش میشه با اینکه 20 سالش اینا بود ولی جا داره به خاطره این تلاش ها رسیدن به عشقش براتون چند خط بنویسم . 

علی از 15 سالگی با همسرش آشنا شده اون دوران فک کنم تو همون فاز لاو اینا بودن ولی جدی بودن . وقتی میگم جدی یعنی سرش  شده بود دعوا هم میکرد . علی جزو کسایی بود که از نظر من تونست رابطه شو با چنگ و دندون نگه داره و پارسال تو سربازی عقد کردن ، بعد از یکسال و اندی یعنی امروز عروسی کرد . اولین رفیقم بود که بهم کارت عروسی شو داد . یادش بخیر چه روزگاری با این شا دوماد داشتیم .

پی نوشت : بنده خدا هُل کرده بود شب عروسیش ُ  رفیقاش براش سنگ تموم گذاشتن و سلامتی رفیق های که شب عروسی رفیقشون مرام و معرفت گذاشتن اومدن .

پی نوشت : اگه بگن قراره علی رو توصیف کنی بهش چی میگی : علی واسه عشقش جنگید و آخرش هم رسید .

پی نوشت : بعد از یه مدت خیلی طولانی فک کنم امشب باید یه پاکت رو خودم تمومش کنم البته فک کنم بعد از این پست راهی خیابون و به احتمال کوه خضر بشم و از اون بالا به شهر بی در پیکر محو بشم بگم لق دنیا .

 ما رفتیم شب هاتون پاییزی و سرد :) 


کاش دلم بیشتر به نوشتن این پست بود .

بلاخره تاریخ اعزام به 19 بهمن ماه خورد . کوله پشتی رو میبیندم به سمت شمال کشور میرم . نزدیک دریاچه وَلَشت

پی نوشت : قرار بود بلاچاو رو بنویسم ، هر چند نوشتم و پاک کردم ولی خوب حالم خوب روحی اوکی نبود و نیس .

پی نوشت : تا مرز پاک کردن وبلاگ هم رفتم ولی فرصت دادم حالم خوب شه هر چند وبلاگ می ماند . اگه زنده بودم دوباره می نویسم اگه نشد که دیگه اتوماتیک وار خداحافظی منو از همین جا پذیرا باشید . "از طرف خودم تو ، سلام روزگار نو ، خداحافظ sabri بلاگ "

پی نوشت آخر : حرفُ و حدیثی داشتید به صورت (شناس ، ناشناس ) با کمال میل منتظرتون هستم :) .


دریافت


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

موزیک به روز فروش ساز Yalda softgostar rama نگرش سیستمی به اعتیاد فلزياب کاوش آرایشی و بهداشتی بانه گالری